هدف خلقت
هدف از خلقت و آفرینش چیست؟
همه ما در درون خود با این سوال مواجه هستیم که چرا ما خلق شدیم؟ این سوال با ذکر دو مطلب حل می شود. اول اینکه هدف خدا از آفرینش چیست؟ دوم اینکه هدف از خلق شدن ما چیست؟
پاسخ مطلب اول این است که این سوال صحیح نیست. چون خدا خود هدف است نه این که هدف داشته باشد. هر کس کاری را انجام می دهد برای آن است که نقص خود را برطرف کند و یا به کمالی برسد. خود کمال مطلق به چه منظور کاری را انجام می دهد؟ این سوال درست نیست. بلکه درباره کمال مطلق یعنی خدا اینطور گفته می شود که: او چون کمال مطلق و خیر رسان محض است و یکی از شعب کمال، جود و سخا است، از چنین ذاتی جز خیر و احسان و جود صادر نمی شود و آن افاضه هستی است، افاضه هستی بهترین جود است. (فرق خدا با یک آدم دست به خیر، در خیر رساندن این است که شخص خیر رسان اگر خیر نرساند، سخا ندارد و چون می خواهد به جود و سخا که یک کمال است برسد، این کار را می کند. اما خدا عین کمال است. کمال از او جدا نیست. جود و سخا از او نشات می گیرد)
پاسخ مطلب دوم این است که: انسان موچودی است که هم می اندیشد و هم کار می کند. بنابراین باید در هر دو حوزه اندیشه و عمل انسان هدف در نظر گرفته شود.
درباره اندیشه، قرآن کریم فرمود: هدف از آفرینش این است که او جهان را با دیدگاه الهی ببیند. یعنی یکی از اهداف آفرینش انسان این است که عالم شود به علمی که به درد او می خورد، بداند همه آسمان و زمین و آنچه درآنست، مخلوق یک مبدا است. مبدایی به نام خدا که عین قدرت و عین علم است.
در مورد بخش عملی هم بنا به نص قرآن آفرینش انسان برای آنست که خداپرست شود. چون بشر نمی شود دین نداشته باشد. هر کسی بالاخره دینی دارد یعنی قانونی را احترام می کند، حرف کسی را گوش می کند، اگر آن کس خدا باشد خداپرست است و اگر خدا نبود هواپرست است. (هر کار دوست داشته باشد می کند. یعنی از نفسش حرف شنوی دارد و خواسته نفس را اجابت می کند)
انسانی مشتی خاک بوده. خداوند به این خاک شرف و کرامت داد و او را جانشین خود ساخت. به او عقل و فطرت از درون و وحی و نبوت از بیرون عطا کرد تا هدایت شود و رشد کند. و این انسان است که با اراده و اختیار خود می تواند راه رشد را طی کرده و یا استعدادهای خود را به تباهی کشد.
پ.ن: آیت الله جوادی آملی - پرسش و پاسخ های دانشجویی
بندگی خدا گوهری است که باطن آن ربوبیت است
بندگی خدا گوهری است که باطن آن ربوبیت است
اگر کلمه عبودیت را از ریشه عبد در نظر بگیریم به یک معنی مصطلح می رسیم: بنده
اما استادی می گفت ترجمه لطیف ترش در فارسی به جای "بنده"، "بند ِ" است.(بند + کسره که همان بنده خوانده می شود). خوب این آخری معنایش بند و وصل بودن است. وقتی چیزی بند چیز دیگر باشد یعنی به او متصل است.
اما ظاهر بنده چیست؟ کسی که از خود چیزی ندارد. نه دارایی دارد، نه سرمایه دارد، و نه حتی میل و خواسته ای دارد. اربابش بگوید بخور، می خورد می گوید بشین می نشیند. دیگر خودش از خویشتن خالی شده. بنده خدا وقتی به درک صحیحی از عالم می رسد و خود را می شناسد، می یابد خویش یکسره وامدار خداست و از سویی دیگر یکسره منشا خرابی و ظلمت و فقر و... و همینطور خدا را به عنوان یگانه اله یعنی واله کننده (دیوانه کننده، شیدا کننده) در عالم می بیند از خود بی خود می شود و همه را به صاحب حقیقی اش تفویض می کند و باز می گرداند. می گوید خدایا این ها اگر به اراده من باشد، نتیجه اش اسف بار است. این ها را به خودت باز گرداندم و هر چه تو می گویی می کنم. این می شود بنده.
اما باطن بندگی چیست؟ گفتیم بنده یعنی بند ِ! اما بنده خدا بند به خداست. حقیقت بند بودن به خدا یعنی انسان از خدا جدا نیست. مثلا انگشت شما قسمتی از شماست. نمی تواند بدون شما ادعای وجود داشتن بکند. انگشت شما خود شما نیست اما از وجود شما هم جدا نیست. این بند بودن در دو سطح قابل تشریح است:
1- بند بودن تکوینی، (غیر ارادی، بند بودن وجودی و ذاتی) که در مثال فوق، لازمه بودن آن انگشت، اتصال داشتن و بند بودن به دست شما (و خود شما در کل) است و جدا شدنش مساوی با بی حرکت شدن و مرگ و گندیدن و از بین رفتنش است. در عالم هم همه موجودات از خود چیزی ندارند و قائم به ذات حق هستند. یعنی اگر لحظه ای این ارتباط با حق و آن نظر عنایت از سمت حضرت حق نباشد "موجود" دیگر وجود نداشته و "عدم" خواهد بود. این بند بودن ذاتا و تکوینا و همزمان با خلقت پدیده ها شکل می گیرد و "موجود" از این حیث اراده ای بر این ارتباط ندارد. مثل واگن های قطار همه به هم وصلند و به آن سمتی که خدا می کشد حرکت می کنند. معنی آن هم با قوانین و قواعدی که خدا وضع کرده محقق می شود. هر پدیده ای هر چه که کند نمی تواند خارج از قواعد و قوانینی که حضرت حق وضع کرده "موجود" باشد. و این معنی وَلَهُ أَسْلَمَ مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا وَإِلَيْهِ يُرْجَعُونَ - هر كه در آسمانها و زمين استخواه و ناخواه سر به فرمان او نهاده است و به سوى او بازگردانيده مىشويد 83 آل عمران، نیز به زعم بنده این است. داخل پرانتزی می گویم همان استاد می گفت تک تک موجودات عالم مثل دانه های تسبیح هستند و امام و حجت خدا بر روی زمین، همانند آن نخ تسبیح است که موجودات عالم امکان را کنار هم نگه می دارد.
2- اما این بند بودن از یک حیث دیگر هم مطرح است و این برای انسان (و جن) به عنوان موجود مختار مطرح است که در مرتبه وجودی و با خواست و اراده خود (و البته توفیق الهی) بالا پائین می رود. (بحث توفیق را وارد نمی شوم که خیلی حرف پیچ می خورد. اما عجالتا این را داشته باشید که اولا خدا نعوذ بالله بخیل نیست که کسی بخواهد و او ندهد بلکه خود فرموده بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، و از طرفی اصلا خلق فرموده که فیض بدهد. إِلاَّ مَن رَّحِمَ رَبُّكَ وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ). خوب این بند بودن به حضرت حق از این حیث باعث صیرورت می شود. ما یک سیر داریم و این برای جابجایی مادی داریم. و یک صرورت داریم که این یک جابجایی غیر مادی است. مثلا کسی که انسان به او محبت پیدا می کند، دلش به او نزدیک می شود. اما این نزدیکی به معنای فیزیکی آن نیست. این بند به خدا بودن در این سطح باعث نزدیک شدن به آستان حضرت دوست می شود. و این قرابت نه فیزیکی (که خدا همه جا هست و جایی نیست که خدا در آن حضور نداشته باشد) بلکه وجودی است. این نزدیکی به مرکز فیاض، یکسری ویژگی ها و اثرات دارد. شما اگر به خورشید نزدیک شوید، روشن تر و گرم تر می شوید. خورشید همه را گرم می کند (مثال رحمانیت حق) اما آنان را که به او نزدیک ترند را بیشتر گرم و روشن می کند (مثال رحیمیت خدا) و داخل پرانتز می گویم آنها که خیلی خیلی نزدیک می شوند، ذوب می شوند، از خود فانی و نابود می شوند مانند خورشید می شوند، جزئی از خورشید می شوند، هم دما و هم نور با او می شوند. برای همین است که در حدیث قدسی قرب نوافل داریم که هر که در آن سطح، بنده خدا و بند به خدا شد، خدا دستش می شود و چشمش می شود و زبانش می شود...
خلاصه اینکه این بند به خدا بودن باعث رشد و تعالی انسان است، باعث نورانی شدن انسان است. و این همان پرورش یافتن بنده (بنده پروری) یا ربوبیت است. ربوبیت یعنی خدا انسان را می پرورد. قضیه مربی و مربا را یادت می آید؟ روبوبیت یعنی بنده پروری از هر حیث.
بندگی جوهری است که کنه و حقیقتش ربوبیت است یعنی بندگی که همان بنده بودن خدا و بند بودن به اوست، یک جوهر است یعنی یک نشئه و یک حالت از حضور و "بودن" است. (که این بودن برترین نوع بودن انسان است. اصلا شان انسان همین است. برای همین هم در نماز می گوئیم: و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. یعنی وجود مبارک حضرت محمد (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) اول بنده خدا و سپس فرستاده اوست. اول بند به خداست بعد رسولش!) که یک ظاهری دارد و یک باطنی. و باطن این بندگی، ربوبیت خداست.
ذکر حدیث عنوان بصری امام صادق(علیه السلام)
عنوان بصری پس از چندین بارمراجعه به خدمت امام صادق(علیه السلام) می رسد و جواب امام صادق(علیه السلام) را در پاسخ به علم آموزی چنین نقل می کند(به مضمون):عرضه داشتم از خداوند می خواهم از علم شما روزیم فرماید.
حضرت فرمود:علم به آموختن نیست. علم نور است و در قلب کسی قرار می گیرد که خداوند تبارک و تعالی هدایت او را اراده فرموده باشد بنابراین اگر علم می خواهی ابتدا باید حقیقت عبودیت را در وجودت بخواهی و علم را با عمل کردن طلب کنی و از خداوند طلب فهم کن تا علم را به تو بفهماند.
عرض کردم حقیقت عبودیت و بندگی چیست؟
فرمود به سه چیز است:
1)اینکه بنده خدا در مورد آنچه که پروردگار به او سپرده است از خودش مالکیتی نبیند.
(مالک حقیقی خداوند تبارک و تعالی است همه اموال را از خداوند می بیند و آن را در جایی مصرف می کند که خداوند امر فرموده است.و با مالک ندانستن خود انفاق کردن در امری که خدا فرموده برایش آسان می شود.)
2)بنده خدا برای خودش مصلحت و تدبیر اندیشی نمی کند.(مصلحت و تدبیر حقیقی در دست خداست؛و وقتی تدبیر امور را به مدبرش بسپارد اهل توکل می شود و تحمل مصیبتهای دنیا برایش آسان میشود.)
3) تمام اشتغال او در کاری است که خداوند به آن امر فرموده است.(وقتی به دنبال اشتغال به اوامر الهی و دوری کردن از نواهی باشد فرصتی برای فخر فروشی و خودنمایی به مردم پیدا نمی کند.)
پس هنگامی که خداوند بنده ای را با این صفات گرامی بدارد.دنیا و ابلیس و مردم در نظرش کوچک شده و دیگر دنیا را برای زیاده خواهی و فخر و مباهات به مردم و عزت و جاه طلبی آنچه را که نزد مردم است نمی خواهد و عمرش را به بیهودگی نمی گذراند.
عرض کردم مرا توصیه ای بفرمایید:
فرمودند: تورا به نه چیز وصیت می کنم که آنها توصیه من به همه آرزومندان سیر و سلوک الی الله است.
سه مورد در تربیت و ریاضت نفس است؛سه مورد در حلم و بردباری و صبر است و سه امر دیگر در علم و دانش است.
آنچه در تربیت و ریاضت نفس است:
1) مبادا چیزی را بخوری که به آن اشتها نداری چرا که موج حماقت و نادانی میشود.
2) تا گرسنه نشوی چیزی را نخور
3) زمانی که غذایی خوردی با نام خدا و حلال باشد.همواره حدیث حضرت رسول (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم) رابه یاد داشته باش؛که فرمود:آدمی هیچ ظرفی را بدتر از شکمش پر نکرده است. پس هنگامی که خواست غذا بخورد یک سوم شکمش را برای آب ،یک سوم را برای طعام و یک سوم را برای نفس قرار دهد.
اما سه موردی که در آن حلم و بردباری است:
1) اگر کسی به تو گفت که اگر یکی بگویی ده تا می شنوی به او بگواگر ده تا بگویی سخنی نمی شنوی.(عفت کلام داشته باش و از نزاع بپرهیز)
2)اگر کسی به تو دشنام داد به او بگو اگر تو راست می گویی از خداوند می خواهم مرا ببخشد و اگر دروغ می گویی از خداوند می خواهم تو را ببخشد.
3) اگر کسی تو را تهدید به دشنام کرد تو او را به خیر خواهی و نصیحت و مراعات دعوتش کن.
و در آخر سه امری که در علم و دانش است:
1) آنچه را نمی دانی از عالمان بپرس و مبادا برای به زحمت انداختن و امتحان کردن آنها سوال کنی.
2) مبادا براساس خود رایی دست به کاری بزنی که به آن علم نداری و در تمامی امور تا آنجا که ممکن است مسیر احتیاط را رها نکن.
3)همان گونه که از شیر درنده فرار می کنی از فتوا دادن بدون علم بپرهیز و گردن خود را پل عبور مردم نکن.
پی نوشت: بحارالأنوار ج : 1 ص : 225
استخفاف چیست؟ (قسمت دوم)
فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ
قرآن با آوردن واژه شیع در یک جمله، یک کتاب سخن گفته است. شیع جمع شیعه است. و شیعه یعنی گروه پیرو و تابع. شیع یعنی لایه ها و طبقات مختلف یک جامعه که هر طبقه پیرو و تابع طبقه بالاتر از خویش است. بدین گونه جامعه و قومی با این مختصات، جامعه ای به شکل هرم خواهد بود. قاعده این هرم عموم مردمند که اکثریت را تشکیل می دهند و بدنه هم لایه به لایه چیده شده و بالا رفته تا به راس هرم می رسد. در راس این هرم، قدرت فرعون قرار دارد. فرعون می داند که نمی تواند همه انسان ها را تک تک به اطاعت وادارد. بنابراین از طریق این وضعیت طبقاتی و لایه به لایه جریان استخفاف را عملی و محقق می کند. فرعون که در راس هرم است تنها با یک طبقه سر و کار دارد، طبقه ای که از حیث شماره و تعداد، محدود و اندک است اما به لحاظ کیفی پس از خودش در بالاترین سطوح قرار دارند. این طبقه متشکل از افرادی است که دارای قدرت مالی، فکری، علمی، اجرایی، دینی و غیره می باشند و طبقه حاکم را تشکیل می دهند. اینان به مثابه مغز جامعه مرکز تصمیم گیری و برنامه ریزی هستند. فرعون می داند که نمی تواند این طبقه را استخفاف کند، زیرا برای بسیاری از آنان روشن است که او آن چیزی نیست که ادعا می کند. (طبقه خواص، می دانند فرعون خدا نیست). بنابراین ناچار آنها را به نحوی در مصالح و منافع شریک کرده و آنان یا به منظور دستیابی به مطامع خود و یا به علت ترس از مرگ، با او همکاری می کنند.
و شاهکار قرآن اینجاست که قرآن در این آیه بر خلاف آیه ای که در آغاز تاپیک عنوان شد، کلمه استضعاف را به جای استخفاف برای این گروه به کار می برد. زیرا رابطه فرعون و طبقه حاکم، نه استخفاف که استضعاف است! (استخفاف یعنی خالی کردن ذهن از مسئله. اما استضعاف یعنی با تهدید یا تطمیع، مقاومت کسی را شکستن و او را به سوی موافقت سوق دادن).
حال این طبقه حاکم است که پاسخ ها را به طبقات بعدی منتقل می کنند. قاعده هرم که از همه جا بی خبر است، این پاسخ های فرمایشی را غیرقابل تردید تلقی می کند و به خود اجازه پرسش نمی دهد.
بدین ترتیب فرعون تجسم پاسخ های جعلی و دروغین به سوالات اساسی و درجه اول حیات انسان می شود و از این راه آن ها را از اذهان می زداید و پاک می کند تا مردمان را موجوداتی مطیع و سر به راه بسازد که تنها برای قربانی شدن به کار می آیند.
و یکی از دلایلی که نگاه فراماسونانه به تمدن مصر، نگاهی خاص است دقیقا همین است. و این (طبقه بندی جامعه و توزیع قدرت و ثروت به مثابه یک هرم) همان متدی است که با الگو برداری از فرهنگ مصر باستان و فرعون (و فرعون صفتان تاریخ) بدست آمده است.
استخفاف چیست؟
فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ 54 زخرف
(فرعون) قوم خویش را استخفاف کرد، پس او را اطاعت کردند. بی تردید آنان قومی فاسق بودند.
استخفاف چیست؟
ریشه استخفاف، خفت به معنای سبکی، خواری و بی وزنی است. استخفاف یعنی تلاش برای خوار و خفیف و سبک کردن دیگران.
قوم فرعون (و البته هر قوم دیگری) مادام که مجموعه ای از انسان هایند هرگز تسلیم انسان یا قومی همانند خود نمی شوند، مطیع فرامین او نخواهند شد و خواسته ها و امیال او را گردن نمی نهند. باید با افراد این قوم کاری کرد که دیگر انسان هایی بسامان نباشند و در نتیجه قوم، قومی سالم و به هنجار نباشد تا سرانجام مطیع امیال و خواسته های کسی چون فرعون گردد.
اما چگونه؟
چگونه یک انسان (یا مجموعه ای از انسان ها) می توانند انسان های دیگر از نوع خود را وادارد که از خود تهی شوند، در برابر او تسلیم گردند و همه عمر خود را برای این زنده باشند که او به مقاصد و اغراض خویش دست یابد؟ چگونه انسان در برابر انسان (یا مجموعه ای از انسان ها) دیگر که فاقد کمال و قدرت حقیقی است تسلیم می شود و از او اطاعت می کند؟
قرآن کریم اطاعت بنی اسرائیل از فرعون (که قدرتی کاذب دارد و در حقیقت از هر کمال و فضیلتی تهی است) را نتیجه استخفاف صورت گرفته از جانب فرعون و فسق قوم او می داند.
اما جریان استخفاف در میان انسان ها چگونه صورت می گیرد؟
مرکز ثقل انسان کجاست که با تصرف در آن و شکستن آن می توان او را به سهولت جابجا کرد؟
انسان در چه صورت سنگین و وزین است و نمی توان او را به سوی اطاعت و تسلیم سوق داد؟
خرد و سبک شدن انسان یعنی چه و در چه وضعیتی انسان را می توان گفت که حقیر و سبک (و در نتیجه مهیای قبول و پذیرش) شده است؟
چه ابزاری و با چه خصوصیتی می تواند آن سنگینی و مقاومت را بشکند و از انسان، ماده ای مناسب بسازد که شکل های مختلف را به سادگی بپذیرد؟
در یک تقسیم بندی کلی انسان دارای دو بخش است: جسم و ذهن. (این تقسیم بندی کف قضیه است، بطوریکه همگان حداقل به آن اذعان دارند.) آیا نقطه مقاومت انسان جسم اوست؟ بی تردید جسم او نمی تواند مرکز ثقلش باشد. چرا که او به لحاظ جسمی و حجم بدنی و مقاومت فیزیکی با جمادات و حیوانات مشترک است. پس باید ثقل و سنگینی او را (که ضامن مقاومت سرسختانه او در عوامل خرد کننده است) در ذهن او جستجو کرد. اما کجای ذهن او مبدا چنان پایداری و استحکامی است؟ ذهن آدمی مجموعه ای است وسیع، پیچیده و لایه به لایه...
تنها قسمت ذهن که بیش از قسمت های دیگر به نافرمانی و تمرد نزدیک است و از اطاعت گریزان، پرسش گری انسان و به خصوص پرسش های فطری درون (که از این بعد به آنها پرسش های درجه اول می گوئیم) او می باشد. (پرسش هایی همانند ز کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ هدف از خلقت انسان چیست و به کدام سو خواهد رفت؟ معنای زندگی چیست؟ مرگ پایان هستی است یا انسان پس از مرگ ، معدوم نمی گردد؟):
هر کس به میزان داشتن پرسش های درجه اول و به اندازه التفات به آن ها و حضور بالفعل و شاداب آن ها در هستی اش دارای هویت و شخصیت مستقل خواهد بود. ضامن استقلال و اتکای به نفس هر فرد و هر ملت توجه به این دسته از مسائل است. اساسا ویژگی این گونه مسائل، بت شکنی و ویرانگری است. و همین پرسش هاست که آدمی را بی تاب و بی قرار می کند و اجازه سلطه پذیری در برابر قدرت های کاذب و اهریمنی را نمی دهد. همین ویژگی است که برای سلطه گرایان خطر آفرین است و حضور و شیوع این گونه سوالات در اذهان یک قوم به مثابه شکستن شیشه عمر دیو سلطه در اشکال مختلفش یعنی سلطه فرهنگی، سیاسی، دینی، اقتصادی و ... می باشد. اهریمن از این سوالات گریزان است و از آن می ترسد. زیرا طرح چنین مسائلی از جانب یک فرد یا قوم، از یک سو بدان معناست که این فرد یا قوم صرفا تلاش برای حفظ حیات مطلق (یعنی زنده ماندن در هر شرایط و با هر وضعیتی) نیست و در پی آن نیست که فقط زنده بماند. در نتیجه تن به خفت و خواری و گسست از بنیان خویش نمی دهد. و از سوی دیگر چون فرد یا فرهنگ سلطه جو هرگز توان پاسخگویی به این پرسش ها را ندارد، در مواجهه با این پرسش ها تشت رسوایی اش از بام فرو می افتد، خوف آن را دارد که تهی بودنش برملا شود و بنای قدرت دروغینش فرو ریزد.
صاحبان اقتدار به منظور تعمیق و تحکیم قدرت خود، باید به هر نحو ممکن سوالات و مسائل فطری انسان را از صفحه ذهن فرد و وجدان قوم و زندگی مردم بزدایند. با زدودن آن هاست که استخفاف تحقق می یابد. یعنی وزن و ثقل و شوکت را از آنان ستانده اند و از خویش تهی شان کرده اند. در نتیجه آن قدر سبک و خرد و خوارند که به سهولت تحت سلطه در می آیند و بدون دغدغه هویت انسانی، پذیرای هر فکر و طرح و ایده ای می شوند که بر آنان عرضه شود. به این ترتیب یکی از معانی مهم استخفاف این است که فرد یا قومی را از سوالات درجه اول تخلیه کنیم.
چگونه حضور سوالات درجه اول، اقتدار و استقلال درونی فرد و جامعه را تامین می کند؟
ذهن انسان در قبال سوالات درجه اول یکی از دو حالت زیر را دارد:
الف) در ذهن او این سوالات بالفعل وجود ندارند. از طرفی سوالات درجه اول و فطری زمانیکه در ذهن انسان مطرح می شوند، تولید بیقراری، آشفتگی، حیرت، عصیان و نافرمانی می کنند و وقتی فردی فاقد این سوالات است، دارای ذهنی آرام و رام و سر به فرمان بوده و در عمل نیز مطیع خواهد بود. (در دنیای کنونی دنیای سلطه با ابزاری چون سینما، چمپیونز لیگ، بازی های رایانه ای، مواد مخدر، فحشاء، حمایت از مصرف گرایی ، زندگی ماشینی و لذت محور، اذهان را از مشغول شدن به این مسائل دور نگهداشته است)
ب) سوالات درجه اول او، پاسخگویی و در نتیجه از صفحه ذهن او پاک شده است. در این حالت اگر به دقت نظر کنیم، می یابیم که این پاسخ های دروغین از جانب فرد مقتدر یا فکر و فرهنگ مسلط تدارک و تعبیه شده است تا از راه های گوناگون در ذهن او القا شود و پذیرفته گردد و سرانجام زمینه را برای پذیرش و اطاعت عملی فراهم آورده است. (نظریه های مختلف و مکاتب فکری ساخت دست بشر، برای مثال تکامل داروین، مجالی برای ارائه پاسخ های دروغین را فراهم آورده است. در واقع این مکاتب با توجیهات و توضیحاتشان از انسان، عقبه زندگی فعلی انسان و جریان منحط آن هستند. به بیان ساده تر آنان که فکری ندارند، سرگرم می شوند تا مجال فکر هرگز نیابند و آنان که اهل فکرند، پاسخ –ولو دروغین- داده می شوند تا قانع شده و پذیرا باشند)
بنابراین اگر در ذهن کسی سوالات درجه اول حضوری با نشاط و فعال داشته باشند، او ذهنی بی قرار دارد و در جستجوی دانستن و فهمیدن است. همین شوق آموختن مداوم، همواره او را به سمت کمال سوق می دهد. کسی که آگاهانه رو به سوی کمال در حرکت است، دلی لبریز از نور امیدواری دارد و هرگز مایوس و سرخورده نمی شود و احساس شکست نمی کند. پاسخهای موجود که در بازار سوداگران جواب ها موج می زند نیز او را خشنود نمی سازد. این روند رفته رفته از اتکای او به غیر می کاهد و درون او استقلال، اعتماد به نفس و اتکای به خویش پدید می آید و او مجموعه ای می شود از: عشق به دانستن و فهم، ناخشنودی از وضعیت موجود، هوای تقرب به حقیقت، سیر مدوام به سوی کمال، شوق و شور وصل، آرزومندی، امیدواری، نشاط، پویایی.... و چنین انسانی هرگز صید پاسخ های حقیر و تسلیم قدرت های اهریمنی نخواهد شد.
چگونه سوالات درجه اول و فطری برای قدرتمندان عافیت سوز و خطر ساز است؟
یک دستگاه منتظم کلامی یا سیستم فلسفی، زمانی قدرتمند، شکوهمند، عظیم، باهیبت و تواناست که بتواند از عهده پاسخگویی به همه اشکالات و شبهاتی که به آن وارد می شود، برآید. و بتواند مسائل فلسفی را درون خود هضم کند و همه امور هستی را تبیین کند.
حال به بحث استخفاف بازگردیم: استخفاف راهکاری است در جهت فراهم کردن بستری مناسب برای اعمال قدرت جابرانه و تحمیل اقتدار و زمینه های مختلف تا از رهگذار آن اطاعت تولید شود. پس استخفاف، حلقه واسطی است میان قدرت و اطاعت. قدرت سرکش و شیطانی (که از نهایت ظرفیت خود استفاده می کند و می خواهد مرزهای تسلط خود را توسعه دهد) اقتضای استخفاف دارد تا از آن طریق و بدان وسیله بتواند اطاعت انسان ها را به ارمغان آورد. پس می توان گفت که استخفاف، ماهیتی ابزاری دارد. یعنی ابزاری است برای تولید اطاعت.
توضیح اینکه تحمیل قدرت یا با ابزار مادی صورت می گیرد یا با ابزار غیر مادی. استخفاف مهم ترین ابزار غیرمادی اعمال سلطه است. یک کشور سلطه جو نمی تواند تنها با استفاده از ابزار مادی و فیزیکی (فشار سیاسی، لشگر کشی نظامی) در جهت اشاعه فرهنگ سلطه استفاده کند و باید به ابزار غیرمادی نیز متوسل شود. (آنچه که الان از آن به جنگ نرم تعبیر می شود، ریشه در فرعون و فرعون صفتان تاریخ دارد)
اما چرا؟
چرا تنها استفاده از ابزار مادی و فیزیکی به تنهایی برای غلبه و ایجاد سلطه کافی نیست؟
1- محدودیت های زمانی، کارایی و برندگی ابزار مادی در گرو دانش هر عصر و تحولات علمی و صنعتی است. مثلا اگر روزگاری با شمشیر و نیزه اعمال زور می شد، امروزه این زورافزارها کارآمد و موثر نیستند. در حالیکه ابزار غیر مادی ماهیتا به گونه ای است که به زمان خاصی اختصاص ندارد و در همه اعصار و در طول تاریخ مورد استفاده و بهره برداری است و هر چند بکارگیری آن می تواند چهره های مختلف داشته باشد.
2- محدودیت مکانی ابزار مادی باعث می شود تا تنها بتوان آن را در مکان خاص مورد استفاده قرار داد. زیرا این ابزار با جسم سر و کار دارد و جسم در مکان خاص قرار دارد. اگر انسانی بتواند از شعاع برد وسائل مادی و فیزیکی خارج شود(مثلا هجرت کند)، برندگی و تاثیر آن از میان خواهد رفت. برای تشبیه می توان گفت، ابزار مادی مانند قفس است. اگر انسان قفس را شکست می تواند رها گردد. اما ابزار غیر مادی به گونه ای اثر می گذارد که قفس را به درون انسان می کشد و چنین انسانی که قفس را در درون خود دارد، به هر کجای این زمین پهناور بگریزد، قفس را با خود حمل می کند.
3- تاثیر ابزار مادی، محدود است به تصرف در ظاهر انسان ها. اما تغییر باطن، ایجاد تحول درونی و به وجود آوردن انحطاط فکری و فرهنگ پذیری، از حیطه تاثیر این ابزار بیرون است. در حالیکه ابزار غیرمادی، باطن و درون آدمی را تخریب، سرکوب و تسخیر می کند.
4- نقش ابزار مادی مربوط است به تامین، پاسخگویی، زدودن یا مهار کردن مسائل حیات طبیعی انسان (از این پس به مسائل حیات طبیعی انسان یعنی هر چیزی که پاسخگوی سوال "چگونه زنده بمانم" است، برای مثال نیاز به آب، غذا، سرپناه و ... سوالات درجه دوم می گوئیم). یعنی این ابزار تنها در گستره حیات مطلق و بدون شرط بکار می آید. مثلا اگر کسی را مخیر کنند میان پذیرش بردگی یا مرگ، یکی را انتخاب کند، اگر او بخواهد به هر صورت و در هر شرایطی زنده بماند و این زنده ماندن خود را در هر وضعیتی بر مرگ ترجیح دهد، حتی اگر تا پایان عمر مجبورش کنند که در مزبله بچرد، او بردگی را انتخاب می کند. در این جاست که انسان به مرتبه حیوان تنزل می یابد و ابزار اعمال قدرت و فشار در انسان و حیوان شبیه هم می شوند. با چوب و شلاق حیوان را می رانند و انسان را نیز. اما اگر زندگی مشروط، مثلا چنین بیاندیشد که من زندگی را برای آن می خواهم که آزاده باشم نه برده. یا دیندار نه بی دین، و اگر قرار باشد به بردگی کشیده شوم یا بی دین و لاابالی باشم، زنده نباشم بهتر است، در این صورت مرگ را ترجیح می دهد. یعنی ابزار اعمال قدرت مادی، در قبال حیات بدون شرط و زندگی مادی و سوالات درجه دوم می تواند انسان را تهدید یا تطمیع کند و در قبال حیات مشروط کارایی ندارند. اما ابزار غیرمادی روی سوالات درجه اول (یعنی آنجا که پای حیات مشروط در میان است) می رود و از انسان آزاده، فردی برده صفت و مزدوری بی مزد و مواجب می سازد.
5- ابزار مادی اعمال قدرت، شکل و قیافه ای مخوف دارند و این چهره ترسناک کاملا هویداست. همینطور آسیب و اثر آن مشخص است. لذا همه آن را می بینند و در نتیجه گاها اعمال زور نتیجه برعکس می دهد یعنی انسان را به مقابله و مقاومت وا می دارد. در حالیکه ابزار غیرمادی می تواند بسیار رعنا و فریبا باشد و یا به شکلی مستور و پنهان در دل ها، افکار و اذهان نفوذ کند. در نتیجه نه تنها مردم را گریزان نکند، بل آنان را به سوی خویش جذب نماید.
6- ابزار مادی، صریح و بی پرده نفی اختیار می کند و با اجبار و اکراه، انسان ها را وادار به عملی می کند که چه بسا خلاف میل و خواسته درونی آن هاست. در حالیکه ابزار غیر مادی با رسوخ درون فرد و تصرف در مقدمات اراده اش، او را به اراده و اختیار خودش و همراه با التذاذ به راهی می کشاند که دلخواه فرد مفتدر و فرهنگ سلطه جو است.
از موارد فوق نتیجه می شود که قدرت های ضد انسانی، گرایش بیشتری به بهره برداری از ابزار غیرمادی اعمال قدرت دارند. چرا که از این راه هم زودتر به مقصد می رسند، هم اقتدارشان طول عمر بیشتری دارد و هم هزینه کمتری می پردازند. (خود را در معرض مقاومت و مقابله قرار نمی دهند. به یاد داشته باشید، آنها بیشتر از مردن می ترسند!). در طول تاریخ همواره این دو گونه ابزار به کمک و یاری هم در جهت هموار کردن زمینه سلطه و تولید اطاعت حرکت کرده اند. اما نمود بیشتر ابزار غیرمادی، در زمان فعلی و به صورت جنگ نرم است و در جریان استخفاف مدرن، خشونت در اوج فریبایی(شعار آزادی و دموکراسی و حقوق بشر) ظاهر می شود و فتح و تصرف سرزمین ها جای خود را به فتح و تصرف اذهان می دهد.
امروز بیشتر از همیشه سوالات درجه اول حیات بشر، از اذهان زدوده و پاک شده و بدین وسیله آدمیان به مرتبه حیات طبیعی و حیوانی تنزل یافته اند.
راه کار اعمال استخفاف چیست و زدودن سوالات درجه اول، به چه صورت امکان پذیر است؟
پاسخ گویی به سوالات درجه دوم و در نتیجه زدودن آن ها کاری سهل و آسان است. چرا که وقتی انسانی در پی حفظ حیات بدون قید و شرط است و می خواهد در هر وضعیتی فقط زنده بماند، نیازهای چنین انسان حقیری را به هر صورت می توان به سادگی تامین کرد. اما زدودن سوالات درجه اول که مربوط به حیات انسانی است و ریشه در فطرت او دارد؛ کاری است به غایت صعب و دشوار و ظریف. از آن جا که زدودن سوالات درجه اول در واقع همان اغوای بنی آدم است و اغوای بنی آدم قلب تپنده رسالت شیطان است، ورود در قلمرو این بحث به معنای قدم نهادن در کل تاریخ بشر و کند و کاو در طول عرض آن است. و به تعبیر دیگر این بحث، نوعی شیطان شناسی است. زیرا ثمره استخفاف فرعونی، بازگرداندن مردم از اطاعت خدا و سوق دادن آن ها به سوی اطاعت از طاغوت است. و این همان وظیفه ای است که متولی انجام آن شیطان می باشد و فرعون، ظهوری از شیطان است.
اما استخفاف عموما در دو چهره ظهور کرده است:
1) طرح پاسخ های دروغین
2) تبدیل سوالات درجه دوم به سوالات درجه اول
در توضیح چهره اول استخفاف می توان گفت:
سوالات اساسی ذهن آدمی که مربوط به زندگی و حیات انسانی اوست، هدیه ای است که در اندرون آدمیزاد به ودیعت نهاده شده تا او از این سوالات به عنوان سر نخی استفاده کند در جهت پیدا کردن راه خانه ای که آن را گم کرده است و اینک در برهوتی افتاده که تنها نشانه باقیمانده از آن خانه (یعنی باغ ملکوت) همین خاطره ای است که در چهره این سوالات ظهور کرده است. اگر واقعا مرغ باغ ملکوت نیستیم و اهل همین خاک غربتیم، از کجا و چگونه این پرسش ها در ذهن ما رخنه کرده و به زبان ما جاری شده است که:
زکجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می روم آخر، ننمایی وطنم؟
این سوالات آزار دهنده و بی جواب از کجا در ذهن ما پدید آمده اند؟
خود همین سوالات و تنها خودشان نه پاسخشان! ضامن حفظ حیات خدایی انسان است. شکوه، صلابت، آزادگی و هویت هر انسانی در گرو التفات به این پرسش ها و خو کردن با آن هاست. آنکه دریابد و با تمام هستی خویش احساس کند که از اصل خود دور افتاده و در این جا غریب است، بی تردید در به در و کو به کو به دنبال خانه گمشده خویش می گردد و دیگر نمی توان چنین انسان بیتاب یافتن سرچشمه را با کاسه ای آب آلوده و متعفن سیراب و خشنود کرد:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
از همین جاست که بزرگ ترین آفت اقتدار شیطانی، حضور چنین سوالاتی در ذهن آدمیان است. شیطان باید چاره ای بیندیشد. یکی از راه ها، جعل پاسخ برای این سوالات است. در حالی که این سوالات، سوالاتی الهی اند و هر گونه پاسخ غیر الهی، در حقیقت سلب روح الهی انسانی و دمیدن روح خبیث شیطانی در کالبد اوست. در هر جا که پای اقتداری غیر الهی و شیطانی در میان است و اطاعتی در کار است، دست آلوده پاسخی شیطانی به سوالی الهی، مولد استخفاف و تولید اطاعت است.
اگر یک شخص قارون صفت بخواهد دیگران را ملزم به اطاعت از خود کند، تولید این اطاعت مولود پاسخ به طرح یک سوال درجه اول است و آن سوال این است: شرط حیات چیست؟
پرسش از شرط حیات، به عنوان یک سوال درجه اول پاسخی را از شخص قارون صفت دریافت خواهد کرد شبیه به این:
ثروت شرط حیات است!!!
اگر کسی دارای ثروت آن چنانی نیست حق حیات ندارد. این انسان برای زنده ماندن باید تابع کسی باشد که حق حیات (یعنی ثروت کلان) دارد. این پاسخ لزوما شفاهی و حتی آگاهانه و شفاف نیست. (شخص مطیع با رفتار و ذهن و حرکاتش، سوال می کند و صاحب اقتدار هم با ادا و اطوار و منش زندگی و ... پاسخ می دهد.)
پرسش از هستی خدا، نهایی ترین پرسش ذهن بشر است. این پرسش با هبوط انسان زاده شده و تا آدمی زنده است او را رها نخواهد کرد. اما در میان بنی اسرائیل و در سرزمین مصر، این پرسش اهورایی به شکل صدایی مهیب و هولناک از کاخ فرعون همواره به گوش می رسد: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى. با شنیدن این صدا دیگر هیچ کس تاب چون و چرا نخواهد داشت. و این است که فرعون هیچ ذهن مسئله داری را برنمی تابد و از مسئله گریزان است. برای همین است که وقتی به او خبر می دهند به زودی نوزادی متولد می شود که با طرح دوباره پرسش، اقتدار او را متزلل خواهد کرد، تمام نوزادان را قتل و عام می کند تا زمینه طرح سوال نیز وجود نداشته باشد.
اما فرعون چطور این استخفاف را عملی می نماید؟ قرآن کریم پرده از راز او برمی دارد:
فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ 4 قصص
فرعون پس از دعوی برتری و اقتدار زمین، مردم قوم خود را شیع کرد و به استضعاف یک دسته از آنان پرداخت.
شیع یعنی چه؟
سلوک
مولا علی (علیه السلام) در یک جمله هر آنچه را که برای سیر و سلوک مومنانه لازم است را تبیین فرموده اند:اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم
لفظ الله که آمد یعنی انسان شهروند شهر الله می شود. در شهر الله نماز عبادت است و بالا می رود، کار هم عبادت است و بالا می رود... شهروند شهر الله، خوابش هم عبادت است، غذا خوردنش هم عبادت است. (نمونه اش ماه مبارک رمضان است که حتی خوابیدن روزه دار هم در آن عبادت است). همان غذا را که همه خورند، انسان الهی که می خورد می شود برایش عبادت.
این نهایت قضیه است. اما مولا چرا نظم امرکم را هم وصیت کرده اند؟ ویژگی نظم چه ره آوردی برای انسان دارد؟
صراط مستقیم صراط اعتدال است. یعنی انسان همه چیزش سرجایش باشد. نظم امرکم وقتی حادث شود، غبارهای برخواسته در حرم دل انسان، کم کم ته نشین می شود. فضا شفاف می شود، و در این حالت است که نور به انسان می تابد.
رعایت حدود الهی باعث می شود انسان با عالم رابطه ای صحیح پیدا کند اما گناه، یعنی انسان خلاف قوانین عالم حرکت کند و وقتی دو چیز خلاف هم حرکت کنند اصطکاک و آتش! بوجود می آید. برای همین است که می گویند اگر گناه کنی می سوزی نه اینکه کسی تو را بسوزاند....
مخاطب وحی انسان است. اما انسان چیست؟
از منظر الهی و خداباورانه، برای انسان سه سطح از حیات را قائل می شوند:
حیات حیوانی، حیات معقول، حیات الهی
زمانی که انسان در حیطه حیات حیوانی است، انسان و در نتیجه مخاطب وحی نیست! (چنین انسانی نیاز به دین الهی در خود احساس نمی کند. کار می کند، درس می خواند، می خورد و می خوابد، ازدواج می کند و... اما ضرورتی برای دین الهی نمی بیند)
بسط دادن نظم در لحظه لحظه آنات و لحظه ها باعث تحقق زندگی معقول می شود و انسانی که ترازوی عقلش از عدم توازن ناشی از افراط و تفریط ها جسته است، موجودی مختار است که اکنون قادر است تا مخاطب وحی باشد و این جاست که انتخاب معنی می یابد و انسان با اختیار خودش راه حیات طیبه الهی را پیموده و یا خریدار مطاع دنیوی می گردد.
کوتاه کلام اینکه، این حفظ نظم و تعادل خود باعث فعال شدن گیرنده های انسان می شود و آن "الله" که به انسان اضافه می شود جهت گیری انسان را مشخص می کند. یعنی حفظ اعتدال، همان "راه" است و "الله" صبغه و رنگ حرکت انسان را مشخص می کند.
نتیجه آنکه صرف زندگی بر مبنای یک نظام معقول و عدم گرفتار شدن به شهوت، شکمبه، حرص و طمع، اصالتا چیزی است که مانند یک صافی درون انسان را صاف می کند...
حال یک سوال باقی می ماند: نقش "نفس" (هه هه شعر شد) در این دنیا چیست؟ آیا قوت فقط در حد قوت جسمی است یا اینکه خود نفس هم ضعیف و قوی دارد؟ پست و والا دارد؟ ( حد در پیت اش ضعف و قوت اراده و حد بالای آن...)
و سوال مهم تر اینکه پیامبران و اولیای الهی آیا تنها یک مجرا برای نمایش معجزات و قدرت الهی اند، (یعنی مثلا آن درخت که خدا بر آن تجلی کرد با خود حضرت موسی (علیه السلام) ذاتا تفاوتی ندارند و هر دو تنها یک وسیله اند؟) و یا اینکه آن ها به اذن الهی معجزات را از خویشتن صادر می کنند؟ (یک سوال یواشکی اگر گزینه اخیر پاسخ است، اذن الهی یعنی چه؟! اذن الهی مثلا اذن ما انسان هاست؟! یعنی آق خدا اجازه؟! خدا هم می گه آره پسرجون اجازه!)
اوضاع گیم نت رفیق ما
یکی از دوست های بنده گیم نت داشت و انصافا هم سود خوبی می کرد. (فکر می کنم روزی تا 300 هزار تومان در می آورد). مغازه اش هم در یکی از پاساژهای بزرگ پر رفت و آمد در غرب تهران بود و مجوز هم داشت. اما گیم نتش را تعطیل کرد و به جایش کار دیگری راه انداخت. از علتش که جویا شدم گفت خسته شدم از بس که بر سر سیگار نکشیدن بچه های 17-18 ساله داخل مغازه و دادن فحش های رکیک که یک لحظه از زبانشان نمی افتاد با این ها سر و کله زدم. کم کم گیم نت محل عرضه مدهای جدید مو و لباس شد.... تا قبلترها این موارد تنها آزار دهنده بود تا اینکه دیدن فیلم های مبتذل در موبایل ها هم باب شد. جوان ها تا فرصتی پیدا می کردند از روابط غیر اخلاقی خود صحبت می کردند و این را جزو افتخارات خود تلقی می کردند. (ولو اینکه خالی هم ببندند... شما حساب بکن بحث پشت زمینه ثابت برای بازی، همش این مسائل باشد آن هم در جمعی که همه مجردند و در اوان جوانی و نوجوانی.... چه می شود؟! قبح مسئله کلا ریخته بود). اگر یک یا چند دختر جوان از دم در مغازه عبور می کردند، گیم نت یک صدا می گفت: اوووووف! مرحله بعدی باب شدن سرقت گوشی ها بود. اغلب بچه ها که حواسشان به بازی باشد اصلا دیگر چیز دیگری حالی شان نمی شود. خوب این قضیه باعث شد که سرقت گوشی هم زیاد اتفاق بیافتد. اما نقطه پایانی کار جایی بود که به عینه دیدم بچه ها در کیف هایشان مشروب حمل می کنند و دیدم نه می توانم جلویشان را بگیرم و اگر هم در مغازه من این ها بگیرند پای من هم گیر است. این بود که کلا مغازه را جمع کردم.....مغز من حال سوت می کشد. با خود می اندیشم که این تازه یک گیم نت به اصطلاح سخت گیر (با سیگار و فحاشی مخالفت می کرد، ساعت 9 شب هم تعطیل می کرد) و شلوغ، آن هم در جایی پر رفت و آمد و در معرض دید و همینطور دارای مجوز است. تازه به این صورت است، پس آن گیم نت های بدون مجوز شبانه روزی که در طبقه بالای یک واحد مسکونی قرار دارند و برای ورود باید زنگ بزنید.... چه فرهنگ و تعاملاتی دارد و فرزندانمان که در این محیط قرار می گیرند و وقت می گذرانند دچار چه مسائل و بحران هایی می شوند؟!
قصد سیاه نمایی ندارم ولی این یک تحقیق و بازدید میدانی بود. بحث در مورد محتوای خود بازی ها به کنار! نمایش خشونت و بی بندو باری اخلاقی در بازی ها پیش کش... و برای همین است که در تعریف تقوا دوری از هر آنچه که انسان را از هدف عالی خویش دور می کند و از انسانیت خویش تهی و مسخ، به شدت نهی شده و حد وسط و مسامحه ای برای این قضیه قائل نیست. اما به راستی این بینش(تقوا) را هر کس و ناکسی خریدار هست؟ مرد می خواهد مرد.......
مسئله چیست؟
همه آدم ها بالا و پائین دارن. مثل موج سینوسی می مونه نمودار "حال" آدم.یک زمان هایی هست که آدم وارد یک دوره جدید میشه. این زمان ها، فرصتی برای رشده. برای مثال اون آمال و آرزوهایی که همیشه داشتی، اون سقف هایی که برای خودت در نظر گرفته بودی، اون غایتی رو که داشتی، بهشون می رسی. مثلا یه بچه کنکوری فکر می کنه دانشگاه دیگه تهشه. ولی وقتی وارد دانشگاه میشه، حالا چی؟
می ری مدرسه تا بری دانشگاه (تا بری سربازی، اگر پسری)، تا بری سر کار تا بری تشکیل زندگی بدی تا بچه دار بشی تا آخرش با کجا برسی؟! می بینی همیشه اون چیزهایی که آدم فکر می کنه خیلی خفن هستن وقتی بهشون می رسه می بینه: نوچ! خبری نیست... و دوباره یه چیز دیگه رو هدف در نظر می گیری و میری سمتش و وقتی می رسی بهش می بینی نه باز خبری نیست، اون چیز هم چیز خیلی خوفی نبود و هی و هی و هی..........
به این میگن حس بی نهایت طلبی که ناشی از بیکرانگی انسانه. منتها آدم اگر با خودش رو راست باشه، چند بار که به چیزهای مختلفی که می خواست میرسه و می بینه دلش آروم نشد، باید بفهمه کل دنیا همین جوریه. مثل آب شوره. وقتی می چشی اش سیراب نمی شی! آروم نمی شی! و شاید تهوع آور!!! با خودت میگی این همه تلاش کردم، ( یا مثلا خدای نکرده، هر کاری دلم خواست کردم، همه چیز را زیر پا گذاشتم، که به این چیز برسم. ولی این چیز اصلا ارزشش را داشت؟! می بینی چقدر حقیر است!) و می بینی که آرزوهایت، آمالات وقتی محقق می شن، اون چیزایی نیستند که همیشه در تب و تابشون بودی.
متاسفانه خیلی از آدم ها با اینکه می دونن این چیزی که الان هستن چیزی نیست که دوست دارن باشن، دیگه این چیزا براشون عادیه، دیگه لذتی نداره، دیگه بی رنگه، دیگه روزمره شده! ولی مثل مرده متحرک حال و مجالی در خود نمی بینن که خوب حالا چیز دیگه ای رو تجربه کنن. 10 بار فلان کار رو کرد، 100 بار کرد، 1000 بار کرد، خوب بابا بسه دیگه همش دیگه عین هم شده! حالا دیگه ازش رد شو. ولی خیلی از آدم ها توی این مرداب می مونن و می پوسن. آدم مثل آب می مونه. حرکت نکنه می گنده و متعفن می شه...
اما آدم اگر زرنگ باشه یه چند بار که قله های آمال فعلی اش رو فتح کرد و ناچیز بودن و حقیر بودن آنها را با تمام جان احساس کرد، دیگه باید به این نتیجه برسه که اگر تا ابد زنده باشه و تا ابد دنبال چیزهای مختلف بدود همین آش و همین کاسه خواهد بود. تازه وقتی می ری در قبرستان به قبرها نگاه می کنی، کلن دیگه هنگ می کنی. می گی خود خواسته ات که حقیره این قبر هم که ته تهشه.
خوب حالا چی میشه؟
اینجاست که آدم دلش از دنیا سرد می شه. نه اینکه به دنیا پشت کنه. نه! استفاده می کنه. بهره مند میشه. اما دیگه حریص نیست. دیگه دل نمی بنده. اگه کباب بره بود با اشتها می خوره اما اگه نبود نون خشک رو هم می خوره بدون اینکه به کسی فحش بده! بدون اینکه ناراحت بشه. چون می دونه کباب بره و نون خشک آخرش یک سرنوشت دارن!
نه اینکه تلاش نکنه. چرا تلاش می کنه اما دل نمی بنده.
و اینجاست که آدم برای بیکرانگی طلبی خودش، به دنبال یک بیکرانه می گرده.
و اینجاست که بعد از آن تهوع ناشی از روزمرگی ها و حقارت های خواسته های دنیا، وقتی مخاطب وحی میشه، آب حیات رو با تمام وجود به جگر تفدیده اش می رسونه.
حالا دیگه دین رو می فهمه. نیازش رو درک می کنه.
وقتی قامت می بنده به نماز، تا مکلوت آسمان پر پرواز داره.
حالا دیگه ارتباط با یک "بیکرانه" رو متوجه میشه.
این یک سطح از شعور و معرفته که آدم بهش نایل میشه.
حالا بعضی ها به صرف تفکر و عبرت از احوال گذشتگان به این نتیجه می رسن و برای همین هم هست که خدا قبل از اینکه بگه آی توحید، آی نماز، آی حجاب... میگه برو و در خلقت آسمان و زمین تفکر کن. به خودت نظر کن، احوال مردم گذشته رو ببین. بدون که خیلی هاشون از تو پول و قدرت و زیبایی بیشتری داشتن. اما الان چی شدن؟ الان کجان؟! وقتی آدم اهل فکر باشه، عبرت میگره و به اون نتیجه می رسه و این دروازه ورود به حریم دینه.
ولی بعضی ها هم تا خودشون تجربه نکن و بلا سر خودشون نیاد درس و عبرت نمی گیرن. خوب بالطبع یک هزینه و عمری رو از دست می دن. ولی اگر به نتیجه فوق برسن باز ارزش داره...
صاحب حق عظیم
سلامدوستان، از یک صاحب حقی می خواهم صحبت کنم که حقش خیلی عظیم است و خدا هم به استواری تمام کوه ها پشت این حق ایستاده و از آن حمایت می کند. و آن چیزی نیست جز:
حق پدر و مادر
دوستان، به جد و از ته وجود بپذیرید، اگر در قبال پدر و مادرتان منیت خودتان را نشکنید، کمرتان زیر بار آن منیت خواهد شکست. حتی من به این نتیجه رسیده ام که در این باب دموکراسی و آزادی بیان و اندیشه هم کشک است. به زبان ساده می گویم اگر یک سمت ماجرا پدر و مادرتان بود، کوتاه بیائید حتی اگر بیگناه باشید. حتی اگر حقدار هم باشید...
چه برسد به اینکه خدایی نکرده شیطان آدم را خر کند و آدم با پدر و مادرش درشتی کند. یا دلشان را بشکند.
منتظران امام زمان، نشود در بحث های دشمن شناسی و چه و چه اوستا شوید، نشود سنتان زیاد شود و صاحب فکر و اندیشه شوید، صاحبنظر شوید، فیلسوف و دانشمند شوید اما پدر و مادرتان از شما راضی نباشند. حتی اینکه نشود به خاطر دیر آمدن شب به خانه چشمشان به در بماند و قلبشان بلرزد و نگران بمانند... که اگر آنان کوتاه بیایند خدا به این راحتی ها کوتاه نمی آید!
نگرشی بر عوامل و علل دین گریزی در جوانان
نخست اینکه انسان غریزتا دوست دارد هر جور که دلش می خواهد زندگی کند. خداوند در قرآن می فرماید: بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ - انسان شك در معاد ندارد بلكه او مىخواهد آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت در تمام عمر گناه كند... حال که این ویژگی غریزی انسان است و از طرفی دیگر زمینه های فساد و طغیان امروزه بسیار بیشتر شده، خوب بالبع انسان های بیشتری دچار ریزش شده اند. این یک بحث کلی است و ربطی به ایران ندارد. در همین آمریکا شاید حدود 50 سال پیش و در دوره فیلم های سیاه و سفید، با بی بند و باری برخورد می شد و دقیقا این کار وظیفه پلیس بود. حتی تا این حد که لباس شنای زنان اگر از زانو بالاتر بود، جریمه داشت... خوب چه شد که ظرف 50 سال، چیزی از انسانیت باقی نماند و همه به باد رفت؟ آیا باقی کشورها هم از این موج آسیب دیده اند؟
در ثانی، برخورد قبل از فرهنگسازی اسف بار است. اعمال قدرت قبل از مجال رشد و شکل گیری باور، هلاک کننده است. هم مجریان را متحجر و سبعی جلوه می دهد و هم مفعول و مشمول لطف قرار گرفته! را فراری و گریزان می نماید.
و بدتر زمانی است که دلایل و توجیهات بر دل و جان مخاطب ننشیند. به بیان ساده تر، مجریان نتوانند سیمای صحیح و حقیقت دین را معرفی کنند....اینکار را بکن چون دین می گوید! خوب دین چه می گوید، چرا می گوید؟
چرا اسلام طالبانی این قدر منفور است؟ چرا القاعده را کسی برنمی تابد؟! در این مقام حتی نیاز به آیه و روایت و استنباط دینی نیست. انسان عقلا از این کنش و رفتار گریزان است...
سستی و عدم توفیق در انتشار حقیقت دین که سراسر شیرینی و زیبایی و عشق و آزادگی (و نه آزادی!) و کرامت و شرف و عزت و غیرت و میل به خوبی هاست، در جامعه گریبانگیر همه خواهد بود.
و ثالثا باید گفت تربیت و رشد غلط تسری پیدا می کند. این خود از یک جنبه و از منظر جامعه شناسانه قابل فهم است: افرادی که اذهانشان روشن نشده، افرادی که حقیقت ایمان و زندگی دینی را لمس نکرده اند، اگر مورد اعمال قدرت هم واقع شوند، اکنون دارای عقده و کینه اند. (ولو ناخودگاه) و این افراد که پیشتر ضعیف بودند، اکنون به پست و سمتی اگر برسند چه میشود؟! حتی اگر هم به پست و مقامی نرسند، حداقلش این است که اکثرا پدر و مادری می شوند که باید نسل بعدی را تربیت کنند. و این عقده و دین گریزی را به همراه باورهای غلط، به نسل بعد منتقل می کنند.
اما این قضیه از منظر دیگری هم قابل تامل است: ایمان دارای دو رکن است. یک رکن آن اکتسابی و یک رکن آن تکوینی است. رفتار، گفتار، اندیشه و در نهایت عمل افراد در امروز، قسمتی از میل باطنی و کشش نسل بعد را از طریق تکوینی و ضمنی و نه با آموزش و انتقال مستقیم، رقم می زند.
یک زمانی می بینی کودک ناخودآگاه به چیزی گرایش دارد و هر چه فکر می کنی نمی دانی چرا؟! در این حال به "لقمه" و به "اندیشه" (و زوایایی درونی) خودت مراجعه کن!