مسئله چیست؟
همه آدم ها بالا و پائین دارن. مثل موج سینوسی می مونه نمودار "حال" آدم.یک زمان هایی هست که آدم وارد یک دوره جدید میشه. این زمان ها، فرصتی برای رشده. برای مثال اون آمال و آرزوهایی که همیشه داشتی، اون سقف هایی که برای خودت در نظر گرفته بودی، اون غایتی رو که داشتی، بهشون می رسی. مثلا یه بچه کنکوری فکر می کنه دانشگاه دیگه تهشه. ولی وقتی وارد دانشگاه میشه، حالا چی؟
می ری مدرسه تا بری دانشگاه (تا بری سربازی، اگر پسری)، تا بری سر کار تا بری تشکیل زندگی بدی تا بچه دار بشی تا آخرش با کجا برسی؟! می بینی همیشه اون چیزهایی که آدم فکر می کنه خیلی خفن هستن وقتی بهشون می رسه می بینه: نوچ! خبری نیست... و دوباره یه چیز دیگه رو هدف در نظر می گیری و میری سمتش و وقتی می رسی بهش می بینی نه باز خبری نیست، اون چیز هم چیز خیلی خوفی نبود و هی و هی و هی..........
به این میگن حس بی نهایت طلبی که ناشی از بیکرانگی انسانه. منتها آدم اگر با خودش رو راست باشه، چند بار که به چیزهای مختلفی که می خواست میرسه و می بینه دلش آروم نشد، باید بفهمه کل دنیا همین جوریه. مثل آب شوره. وقتی می چشی اش سیراب نمی شی! آروم نمی شی! و شاید تهوع آور!!! با خودت میگی این همه تلاش کردم، ( یا مثلا خدای نکرده، هر کاری دلم خواست کردم، همه چیز را زیر پا گذاشتم، که به این چیز برسم. ولی این چیز اصلا ارزشش را داشت؟! می بینی چقدر حقیر است!) و می بینی که آرزوهایت، آمالات وقتی محقق می شن، اون چیزایی نیستند که همیشه در تب و تابشون بودی.
متاسفانه خیلی از آدم ها با اینکه می دونن این چیزی که الان هستن چیزی نیست که دوست دارن باشن، دیگه این چیزا براشون عادیه، دیگه لذتی نداره، دیگه بی رنگه، دیگه روزمره شده! ولی مثل مرده متحرک حال و مجالی در خود نمی بینن که خوب حالا چیز دیگه ای رو تجربه کنن. 10 بار فلان کار رو کرد، 100 بار کرد، 1000 بار کرد، خوب بابا بسه دیگه همش دیگه عین هم شده! حالا دیگه ازش رد شو. ولی خیلی از آدم ها توی این مرداب می مونن و می پوسن. آدم مثل آب می مونه. حرکت نکنه می گنده و متعفن می شه...
اما آدم اگر زرنگ باشه یه چند بار که قله های آمال فعلی اش رو فتح کرد و ناچیز بودن و حقیر بودن آنها را با تمام جان احساس کرد، دیگه باید به این نتیجه برسه که اگر تا ابد زنده باشه و تا ابد دنبال چیزهای مختلف بدود همین آش و همین کاسه خواهد بود. تازه وقتی می ری در قبرستان به قبرها نگاه می کنی، کلن دیگه هنگ می کنی. می گی خود خواسته ات که حقیره این قبر هم که ته تهشه.
خوب حالا چی میشه؟
اینجاست که آدم دلش از دنیا سرد می شه. نه اینکه به دنیا پشت کنه. نه! استفاده می کنه. بهره مند میشه. اما دیگه حریص نیست. دیگه دل نمی بنده. اگه کباب بره بود با اشتها می خوره اما اگه نبود نون خشک رو هم می خوره بدون اینکه به کسی فحش بده! بدون اینکه ناراحت بشه. چون می دونه کباب بره و نون خشک آخرش یک سرنوشت دارن!

نه اینکه تلاش نکنه. چرا تلاش می کنه اما دل نمی بنده.
و اینجاست که آدم برای بیکرانگی طلبی خودش، به دنبال یک بیکرانه می گرده.
و اینجاست که بعد از آن تهوع ناشی از روزمرگی ها و حقارت های خواسته های دنیا، وقتی مخاطب وحی میشه، آب حیات رو با تمام وجود به جگر تفدیده اش می رسونه.
حالا دیگه دین رو می فهمه. نیازش رو درک می کنه.
وقتی قامت می بنده به نماز، تا مکلوت آسمان پر پرواز داره.
حالا دیگه ارتباط با یک "بیکرانه" رو متوجه میشه.
این یک سطح از شعور و معرفته که آدم بهش نایل میشه.
حالا بعضی ها به صرف تفکر و عبرت از احوال گذشتگان به این نتیجه می رسن و برای همین هم هست که خدا قبل از اینکه بگه آی توحید، آی نماز، آی حجاب... میگه برو و در خلقت آسمان و زمین تفکر کن. به خودت نظر کن، احوال مردم گذشته رو ببین. بدون که خیلی هاشون از تو پول و قدرت و زیبایی بیشتری داشتن. اما الان چی شدن؟ الان کجان؟! وقتی آدم اهل فکر باشه، عبرت میگره و به اون نتیجه می رسه و این دروازه ورود به حریم دینه.
ولی بعضی ها هم تا خودشون تجربه نکن و بلا سر خودشون نیاد درس و عبرت نمی گیرن. خوب بالطبع یک هزینه و عمری رو از دست می دن. ولی اگر به نتیجه فوق برسن باز ارزش داره...