خویش را اول مداوا کن، کمال اینست و بس!
سخن از «مهدى» (عليه السلام)، سخن از «هدايت» است.
سخن از «غيبت»، حديث «جستجو» است.
سخن از «انتظار»، روايت «حركت و پويايى» است.
سخن از «ظهور»، بحث از «اشتياق رهايى» است.
«شوق رهايى»، «حركت» مى آفريند، و نتيجه «جستجو»، حصول «هدايت» است.
«شيعه بودن» با جمود و سكون سازگار نيست. «شيعه» يعنى «پيرو» و لازمه «پيروى» جهت گيرى «رفتار و روش»، و شكل گيرى «سلوك و عمل» است.
«شيعه مهدى (عليه السلام)» بودن، با گمراهى و بى تفاوتى در برابر انحرافات نمى سازد.
و «انتظار ظهور» داشتن، با ماندن در تاريكى ها و تسليم در برابر وضع موجود قابل جمع نيست.
تيز كه نگاه مي كنم مي بينم همين الانه الانه الان كه توش هستم درست عينه يك ميليون لحظه مشابه در روزهاي قبلشه! پرتاب شده ايم در نوار روزمرگي هامان به خدا...
اين مي شه كه رجب ها و شعبان ها و رمضان ها ، قدرها و نفحه ها نه از كنار ما كه از ما رد مي شوند و ما درست مثل شيشه ، نه ، مثل هيچي ( عدم ) نسبت به آنها... آفرين بر همت برگ سبز كه نوري اگر بر او بتابد نه تنها اعراض نكرده كه روي خود بر جانب نور مي گيرد و نه اينكه آن را از دست بدهد و از خود عبورش دهد ، بلكه آن را در جان خود مي پروراند و سيبي سرخ ثمره مي دهد.
و حاشا به غيرت ما كه جايگاه و وضعيت و وظيفه و تكليف خود را فراموش كرده ايم . رك بگويم حتي مردن خود را.
بيايم هر روز صبح از نو متولد شويم ، از نو مسلمان شويم ( اللهم اني اجدد له في صبيحة يومي هذا...)
حاج سيد سهند مي گه چه حرف جالبيه اين حرف كه وقتي صبح از خواب بلند شدي بگي: اِه ، چه جالب ، من زنده ام!!!
حاجي مي گه اول صبح بگو بسم الله و ...
اصلا اون تز خيلي باحاله كه بگي اين نيم ساعت نيم ساعت آخر عمر منه! نه ، نشد؟! بگو: بسم الله ، اين روز آخرين روز زندگي منه.
حاج آقا دولابي مي گفت: وقتي از خواب بلند شدين بگين: الحمد لله الذي احياني بعد ما اماتني (اين هم تير خلاص)
هر انسانی در دنیا چیزی می خواد!
توی یکی از کتاب های شریعتی خوندم که کفر یعنی توحش ، ایمان یعنی تمدن. به راستی آدم های غیر الهی خیلی بی کلاسند! توی یک مرتبه از مراتب وجود ماندند و گندیدند." و اما بعد" ندارن ! " خوب دیگه چه خبر" ندارن...
هر آدمی توی این دنیای بزرگ دنبال چیزی می گرده. به قول شریعتی اسماعیل کوچکی داره که در بیابان های خشک و سوزان در انتظار قطره آبی نشسته . ولی بعد از مدتی یادش می ره اسماعیل رو... و با جیرجیرکها می ره بازی و به این بازی راضی می شه!
قطره آب رو به سعی نمی دهند ، به عشق می دهند اما بعد از سعی!
خیلی باحاله که خدا ر توضیح آدم های کتکله می گه : اون ها کسایی هستند که به زندگی دنیا راضی شده اند...
يكي از رفقا مي گفت مردم ( مخصوصا ايراني ها ) خيلي باحالند چون با يك درصد معلومات 100 درصد نظر مي دهند. اول كمي به حرفش خنديدم ولي بعد كه خودم امتحان كردم ديدم چه جالب: كسي كه به نظر اصلا تو باغ نمي ياد و از مرحله شوته وقتي باهاش دو كلمه حرف جدي مي زني يك تز خفن فلسفي برات رديف مي كنه كه نگو.... اين باعث كشف يك موضوع شد: اينكه همه آدمايي كه دور و برمون مي بينيم همشون مثل ما ، به اندازه ما يا حتي بيشتر از ما ( خاصه من ) كه هي فكراي جور واجور مي كنيم و هي تو سر و كله خودمون و سر و دم كائنات مي زنيم و هدف خلقت رو جستجو مي كنيم و دنبال نظامات مي گرديم، اون ها هم مثل ما همچين جرياناتي تو سرشون وجود داره اما اون ها خيلي به اين وراجي ذهني توجه نمي كنن...
ولي اول از همه توجه به اين مطالب و سؤالات و دوم تصحيح و تكميل و چاق كردن اون ها باعث يك سري اتفاقات جالب مي شه. اول اينكه پريشاني و غاط زدن خود آدم كم مي شه ، دوم اين كه به يك منظومه فكري مي رسه و انگار يك دايرة المعارف ( البته هر كي در سطح خودش ) ، حداقل نسبت به شخص خودش ، پيدا مي كنه و در نهايت خلاء... كه يك چيز باحاليه...
شخصي برايم تعريف مي كرد كه چند جور "بودن" وجود داره. مي گفت : جسماني بودن و نفساني بودن! مي گفت جسماني بودن كه جاي خوبيه براي خوردن و خوابيدن و زندگي كردن و ببئي بودن ، و نفساني بودن كه جاي خوبيه واسه تماشا كردن و جاي بديه واسه واستادن ! چون توي اونجا همه چي هست ، هم چيز خوب و هم چيز ناجور... مي گفت بهترين كار اينه كه چيزاي خوبش رو بگيري و چيزاي بدش رو فيلتر كني تا به سومين وجه بودن ، "عقلاني بودن" برسي...
به نظر من ذهن و فكر آدما هم همينطوريه كه همه چي توش پيدا مي شه. بايد خوباش رو خوراك مغز و بدهاش رو تو كيسه كرد. يكي از راه هاي اين فيلترينگ هم مرتبط شدن با آدم هاست. البته من كه بر خلاف بعضي ها ، اصلا از جمع و ارتباط و اين حرف ها چيزي سرم نمي شه ولي اين يكي رو با خودم موافقم كه نوشتن و " چرت ننوشتن" يك جور تمرينه وجمع مي تونه باعث بهتر نوشتن بشه. نوشتن تو جايي كه حداقل چندتا آدم دارن صبورانه مطالب آدم رو مي خونن باعث محقق شدن اين هدف مي شه.
پس اگر پشيمون نشم سعي مي كنم هر چند وقت يك بار كه تونستم قسمتي از كاركردهاي ذهنيم رو اينجا پياده كنم تا هم افكار متمركز شه هم گروه از بي مطلبي در بياد و هم شايد يكي دلش خواست نظري هم در داد.
آن كه راكه اشتياق اين آتش است يا به گردش در طلب است مقدمش به لطف حق گرامي باد و پاك و منزه خداست كه آفريننده عوالم بي حد و نهايت است... سوره مباركه نمل
خوب اين هم آپ تو ديت ترين ولولوك ذهني من:
واستعينوا بالصبر و الصلاة و انها لكبرة الا علي الخاشعين الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم اليه راجعون 45 و 46 بقره
توضيح اين كه تغيير و حركت بر مبناي احساس دوام چندان ندارد و سكون را نتيجه مي دهد و عقل محض هم تنها علم لاينفع را نتيجه مي دهد و تنها حركتي داراي استقامت است كه: از يك آگاهي ، يك احساس پاك نتيجه شود و آن احساس اراده اي خلق كند..." و يظنون انهم ملاقوا ربهم" هم همان افق خوش رنگ اميد و آرزويي است كه: صابر باش كه اگر دير شود هرگز دروغ نخواهد شد...
حرف اول
مشكل اصلي ما ، رسيدن به جواب قبل از سؤال و رسيدن به آب قبل از عطش است. اينكه قبل از رسيدن به معنا ، به كلمه رسيده ايم و باد كرده ايم و قلمبه ، در گوشه اي نشسته ايم.
حرف دوم
مشكل ديگر اين است كه مذهب ومكتب مثل يك بسته آماده به ما داده شده ( به ارث رسيده ) و سخت ترين كار براي ما هضم كردن آن است. قبول كردن چيزهايي كه نمي فهميم و ربطش را به خود نمي دانيم و انجام آنچه كه نفع و ضررش را نمي بينيم. شايد گروهي اندك به خاطر تجارتي ، بهشتي ، يا ترس از عذابي . ( مثلا اينكه: لا اله الا الله ، من هر چه فكر مي كنم با خودم نمي فهمم اينكه اصلا خدايي باشد يا نباشد يا چهار تا باشد به من چه ربطي دارد و چه تاثيري بر من مي گذارد ) در حالي كه ما از اين غافليم كه دين لازمه حيات طبيعي نيست! مكتب براي "انسان" : همان موجودي كه استعدادهاي عظيم خود را شناخته و آنها را به تكامل رسانيده و حال با شناخت اين همه عظمت و در مقابل آن ، عدم نياز به آن ها در حيطه زندگي معمولي ، به پوچي رسيده و " نياز" به مكتب را در خود مي فهمد، است.
شايد مكتب با راه كارهايش و آن روش سلوكي كه ارائه مي دهد انسان را با استعدادهايش آشنا مي كند ، يا آنها را تكامل مي بخشد يا روش مديريت آنها را مي آموزد يا سمت و سوي بودن را مي نمايد. ولي از كجا بايد آغاز كرد؟؟؟ آيا قبل از اينكه بدانيم كه وجودمان ، جز جسم ، روحي دارد و آن روح نيازي و براي تامين آن نياز نماز مي خوانيم ، نماز را بخوانيم ، به اميد روزي كه بفهميم براي چه نماز مي خوانديم؟؟؟ يا اينكه نه ، اول گرسنه مان مي شود بعد سراغ غذا مي رويم؟ چطور اول انسان و اين نيروها و استعدادهاي عظيمش را بشناسيم و از روابط و نيازهايش آگاهي بيابيم ، بعد سراغ بايدها و نبايدها برويم؟ چه كنيم كه به شناخت برسيم تا نمازمان سجده به ديوار و باورهامان "يقين الكي" نباشد... مي توان به خداپرستي "عادت" كرد ولي اين نوع ايمان با ايمان به بت ِ بت پرستان هيچ فرقي ندارد: بدون برهان مي پرستيم همانطوركه پدرهامان مي پرستيدند...
پس راه قرآن:
تقوي ----< فرقان ----< شناخت
ويا راه آيت الله بهجت:
انجام واجبات ، ترك محرمات
براي رسيدن به معرفت ، بدرد نمي خورد؟؟؟
حرف سوم
راه عملي شناخت چيست؟
ربنا الذي اهدي كل شي ء خلقه ثم هدي
خدا هماني است كه هر موجود را خلق كرده و متناسب با هر موجود هدايتش را بر او قرار داده. براي انساني كه هنوز ظلوم و جهول و هلوع و منوع و جزوع است ، هم ابزاري است. اولين ابزار جابجا شدنش پا و اولين ابزار ديدنش چشم است. ولي اولين ابزار شناختش چيست ؟ عقل...؟؟؟ آيا عقل تنها يك ابزار است يا مثل يك تابع ، ورودي و خروجي دارد؟ آيا نقد ترين راه براي رسيدن به شناخت ، عقل است؟ آيا نتايج آن اصيل است يا اعتباري؟ معيار بر صحت آنچه عقل مي فهمد چيست؟ و معيار بر درستي آن معيار كدام است؟؟؟
حرف چهارم
و آخر دعواهم ان الحمدلله الرب العالمين
چرا آخرين مرتبه و مرحله ايي كه انسان به آن مي رسد شاكر و ذاكر بودن است؟ آيا اصلا توقع ِ شكر و نماز و دعا از انسان معمولي با عقل جور در مي آيد؟؟؟
مجموعه اي از بي نهايت راه. راه هاي مختلف...
عطش و طلب شديد كه تو را به رفتن وامي دارد و واقعيتي به نام بي نهايت كه قدمهايت را سست مي كند و پشتت را مي لرزاند و تو را به سمت ياس سوق مي دهد...
اصلا شايد هدف همين است: عطش ات را بزرگتر از آسمان ها و زمين ببيني و سپس قدرتي بزرگتر و برخلاف خواست و اراده تو ، جبري خردكننده ، قدرتش را به تو بنماياند و به تو بفهماند كه از خواست تو قوي تر است. و در لحظاتي كه ياس مي خواهد بر وجودت چيره شود و تو را به سكون و سردي و تاريكي بكشاند ، دلت را گواه حقيقتي بيابي: كه عطش تو ، مطلوب تو ، مقصود تو چيزي است كه از تمام عوالم برتر و عظيم تر است و رسيدن به مقام عجز... و باور كردنش و استمداد از او... كه آموخته اند به ما ، عجز از هر چيز عين رسيدن به آن چيز است...
و فرج و نور اميد ... كه گويي رسالت آدمي تنها همين است...
در وادی سلوک تنها دو چیز است که ارزشمندست. یکی اخلاص و دیگری حب.
اخلاص که سخت بدست می آید. پس می ماند حب.
اما در رابطه با حب چند نکته وجود دارد. نکته ظریف اول تا چهارم از دوست و برادر ایمانی ام علی110 است. و نکته آخر هم تحفه حقیر است.
نکته اول: خداوند حبی را که در قبال خود و اولیای خود را دل انسان قرار داده را از انسان باز پس نمی گیرد. (خدا نعمتی را که انعام فرموده پس نمی گیرد).
نکته دوم: گناه هم توانایی آن را ندارد که این حب را از انسان بگیرد. در روایت است که با شهادت سید الشهداء(ع) حرارتی در قلب مومنین ایجاد شده که تا قیامت خاموش شدنی نیست.
نکته سوم: حب را با چیزی همجنس خودش می توان نابود کرد. یعنی حب یا بغض دیگر، می تواند حب و بغض انسان را تحت الشعاع قرار دهد.
نکته چهارم: نشست و برخاست با افرادی که حب خدا و اهل بیت (ع) را ندارند به شدت به حب انسان صدمه می زند. همین مورد در باره بغض هم صادق است. نشست و برخاست با افرادی که در قبال آنچه انسان به آن حب دارد، دارای بغض باشند، برای حب انسان کشنده و مرگبار است.
نکته آخر: پرداختن به موضوعات متناسب با حب، آن را تشدید می کند. اهمیت این موضوع در کجاست؟ انسان به فراخور ویژگی های شخصیتی و ساختار وجودی اش و هر آنچه که در طول زمان با آن ها رشد کرده و بالیده است به چیزهایی علاقه و حب پیدا کرده و این حب طوری در اعماق جان آدمی ریشه دوانده که زوال آن به راحتی ممکن نیست و از حیطه اراده انسان هم خارج است. اما انسان به پرداختن به هر کدام از این زمینه های حب که در وجودش قرار دارد، آن را پرورانده و بزرگتر و شدیدتر می کند و این با کمرنگ شدن سایر حب ها همراه خواهد بود. پس این خیلی مهم است که با بی اعتنایی و عدم پرداختن به حب های مذمومی که ریشه در جان آدمی دوانده، آنها را کمرنگ نمود. و صد البته خلاصی از این حب ها تنها با استعانت از حضرت دوست و عجز و ناله به درگاه آن فیاض مطلق امکان پذیر خواهد بود.
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست